عشقم امیرمهدیعشقم امیرمهدی، تا این لحظه: 9 سال و 3 ماه و 17 روز سن داره
مامان وروجکمامان وروجک، تا این لحظه: 30 سال و 10 ماه و 14 روز سن داره
بابای وروجکبابای وروجک، تا این لحظه: 39 سال و 11 ماه و 9 روز سن داره
عشق آسمونیه من وباباعشق آسمونیه من وبابا، تا این لحظه: 11 سال و 9 ماه و 18 روز سن داره

امیر مهدی ثمره ی عشق ما

10 ماهگی امیر مهدی

خیلی وقته که تو وبلاگت مطلب نذاشتم واسه همین کلا نمیدونم از کدوم کارهات بنویسم از بس شیطونی میکنی از قلدری هات بگم که بچه های همسنه خودتو میزنی و سرشون داد میکشی با قلدری وسایلو از شون میگیری از حرف زدن هات بگم وقتی دست میزنی خودتم میگی دَ دَ بابا ر و خیلی خوب میگی اما مامان رو وقتی خوابت میاد یا گشنته گریه میکنی و میگی ماما با لحن کاملا دستوری وقتی کسی رو کار داری میگی بیا ایییا وقتی میخوایم بریم بیرون بای بای میکنی عاشق دکی کردنی قبلا پشت سر بقیه گریه نمیکردی اما الان تا کسی بره بیرون پشت سرش گریه یکنی تا شما رو هم ببرن بازی ها هم که موش میاد...
2 آذر 1394

تلاش های پسری واسه راه رفتن

سلام عسل مامان از اونجایی که شما خیلی فضول تشریف دارید ترجیه میدی سریع چهار دست و پا بری و به شلوغ کاری هات برسی اما وقتی خیلی بیکار باشی بلند میشی می ایستی و واسه خودت به خاطر این کار دست میزنی اما وقتی ما بهت توجه کنیم ذوق زده میشی و می افتی ولی اگه حواست به ما نباشه خوب می ایستی از دیوار و مبل ها هم که خیلی وقته میگیری وراه میری امابدون کمک نمیتونی قدم برداری عشقم یه وقتایی میخوام دستتو بگیرم تا بشونمت سری از موقعیت استفاده میکنی و وا میستی و راه میری دیکه خسته شدی و گرفتمت   ...
2 آذر 1394

دندون های ناقلا

امیر مهدی جون بعد از دو دندون اول که خیلی زود در اومد اول چهار ماهگی بقیه دندونهاش نسبتا دیر تر در اومد تو هفت ماهگی تا دندون اخری یعنی دندون ششم که ماه پیش تو 9 ماهو نیم در اومد و فعلا اثری از لثه متورم و دندون نیست ...
2 آذر 1394

سالروز شهادت حضرت علی اصغر

سلام عزیزم  امسال با کلی خواهشو التماس از بابایی بلاخره راضی شدن که شما رو ببریم حرم مطهر امام رضا واسه روز علی اصغر { جناب اقای پدر میگفتن اونجابچه های مریض هستن و پسرم مریض میشه !!! } خلاصه که اصرارهای مامان جواب داد و بابایی راضی شد اما از اونجایی که دیر راضی شد و ما شب قبل رفتیم دنبال لباس هیچی لباس هم گیرمون نیومد حسابی ناراحت شده بودم اما تو یه تصمیم آنی گفتم به مامانم بریم پارچه بگیریم خودمون بدوزیم مامانجونم هم کهباهامون بود و گفت پارچه بگیرید خودم میدوززم و انصافا که لباست از همه بچه ها قشنگ تر هم شده بود چقدر واسم روزه دردناکی بود هیچ وقت سختی هایی که  امام حسین و همسرشون تحمل کرده بودند رو درک نمیکردم ام...
2 آذر 1394
1